*یکی یدونه*
*یکی یدونه*
در این دنیا که نامردی رواج است... تو هم نامرد باش که مردی حرام است...

داستان زیر خیلی قشنگه حتما نظرتونو راجع به شانس این مرد بگید.

چند ماهی میشه  عقد کردم. زنم رو خیلی دوس دارم. اما ی خواهر زن دارم که از وقتی عقد

کردیم همیشه با من شوخی های ناجور میکرد... منم احساس بدی بهم دست میداد.

ی روز که همسرم و پدر و مادرش رفته بودن خرید از من خواست برم خونشون. من اول قبول

نکردم ولی نمیدونم چرا یه حسی بهم میگفت برم. بالاخره بعد از چند بار خواهش کردن

قبول کردم. حدود ی ساعت بعد زنگ در رو زدم. خواهر زنم اومد در رو باز کرد...

ی تیشرت و ی شلوارک پوشیده بود. ارایش غلیظی هم کرده بود... دستشو سمتم دراز

کرد و با صدای نازکی گفت سلام. اولین بار بود اونقدر زیبا ب نظرم میومد. چند لحظه با

تعجب نگاش کردم و گفتم سلام خوبی؟ کار داشتی؟

با عصبانیت دستشو کشید و گفت باشه دست نده. بعد رو مبل نشست.

دلم شکست ولی نمیخواستم بره به زنم چیزی بگه با این حال دلم میخواست

دستمو بندازم گردنش. بلند شد تو چشام نگا کرد بعد سرشو انداخت پایین و گفت

من میرم بالا تو اتاق... اگه خواستی بیا البته حواست باشه باید با خودت 50 تومن

بیاری. بعد از پله ها بالا رفت و ی چشمک زد.

چند لحظه گذشت و من ب این فکر میکردم چیکار کنم...

برگشتم و از خونه زدم بیرون اما تا در رو باز کردم متوجه همسرم و پدرش شدم.

داشتن گریه میکردن. پدر زنم گفت تو از امتحان سر بلند بیرون اومدی حالا میتونم دخترمو با خیال راحت بدم بهت. زنم هم خیلی خوشحال بود ومن از همه خوشحال تر.

نتیجه اخلاقی;همیشه کیف پول خود را در ماشین جا بگذارید...

 






نوشته شدهسه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, توسط گلشن
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.